داستان کوتاه(تاثیر دعا) | ... |
یک شنبه بود.وطبق معمول هر هفته,خانم رزی,که مسن هم بود.داشت از کلیسا بر می گشت…….در همین حال نوه اش از راه رسید.وبا کنایه بهش گفت:مامان بزرگ,تو مراسم امروز پدر روحانی چی براتون موعظه کرد?خانم پیر مدتی فکر کردوسرش رو تکون دادوگفت عزیزم ,اصلا یک کلمه ش هم نمی تونم بیاد بیارم.!!!نوه پوز خندی زدوبهش گفت:تو که چیزی یادت نمیاد برای چی هر هفته به کلیسا میروی,مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست.وخم شد وسبد نخوکامواشورا خالی کرد وداد دست نوه اش وگفت :عزیزم ممکنه این رو از حوض پر اب کنی وبیاری!نوه پرسیدتو این سبد?غیر ممکنه, بااین همه شکاف ودرز داخل سبد ابی توش بمونه!!!ری خانم در حالی که لبخند برروی لبانش بود .اصرار کردو نوه اش غرغر کنان رفت .وزود برگشت وبا لحن تمسخر امیز وپیروز مندانه ای گفت:من می دونستم امکان پذیر نیست ببین یک قطره اب هم ت سبد نمونده مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت وبا دقت زیادی وارسی اش کرد. وگفت,اره راست میگی ابی توش نیست,اما به نظر میرسه سبدتمیز تر شده یک نگاه بینداز?.
فرم در حال بارگذاری ...
[یکشنبه 1393-09-09] [ 03:53:00 ب.ظ ]
|